اشکان امیری
شهر سرگرمی 
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان اشکان امیری ، ♥علامه حلی ناحیه2 کرمان♥ و آدرس a.h.k.2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





از کلید “پ” در کیبورد میخواهیم یه جا رو مشخص کنه واسه خودش و همیشه همونجا بتمرگه نه که تو هر کامپیوتری جاش عوض نشه !!!

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:54 ] [ Ashkan amiri ]


اگه بدونید چنگیزخان با سوزوندنه کتابای علمی چقد از بار درسهایی که قرار بوده بخونیم کم کرده هر شب جمعه واسش فاتحه میخونید :))

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:48 ] [ Ashkan amiri ]

بچه‌ها دور هم جمع شدن مثلا دارن می‌جنگن، بهشون می‌گم اسم چند تا پهلوان ایرانی رو بگین، می‌گن: اسپایدرمن، جومونگ، مختار!

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:43 ] [ Ashkan amiri ]

دقت کردین هیچ لذتی مثل این نیست دو روز پیش تخمه خورده باشی امروز یکیشو رو فرش پیدا کنی

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:41 ] [ Ashkan amiri ]

آدم های خوش تیپ رو میشه از ۲ راه شناخت :

۱- کم حافظه ان…

۲-دومیش چی بود؟؟ . . . . . . . . چی بود…! اه یادم رفت... 

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:41 ] [ Ashkan amiri ]

دقت کردین هر معلمی که میومد میگفت شما بدترین کلاسی بودین که تاحالا داشتم؟

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:39 ] [ Ashkan amiri ]


تـــا حـــالا دقــــت کـــردیــــن !؟
شـــانـــــس یــــه بـــار در خــونــه آدمـــو میــــزنـــه ,
بَـــدشــــانـــســـی دســـتـــش رو از روی زنـــگـــــــ بـــر نـــمیـــداره ,
بـــدبــَـخـــتـــی هَـــم کـــه کـــلاً کـــلیــد داره . . . . . .

[ یک شنبه 15 دی 1392برچسب:سرگرمی های جالب, ] [ 8:31 ] [ Ashkan amiri ]

در انبار کالایی،کارگر بی سوادی کار می کرد! او موظف بود،کالا های داخل هر گونی را شمارش کرده و در صورت صحیح بودن تعداد،روی گونی بنویسد:all correct.چون این کارگر بی سواد بود و طرز نوشتن این کلمه را بلد نبود،بنابرین با استفاده از صدای اول کلمه ها علامتی روی گونی می گذاشت.به این صورت که به جای all از o و به جای correct از k استفاده می کرد و روی گونی ا می نوشت:OK!

استفاده از کلمه OK به تدریج همه گیر شده و امروزه مردم سراسر دنیا این اصطلاح را به خوبی می شناسند و به کار می برند!

 

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:50 ] [ Ashkan amiri ]

روزی پسر جوانی در حال عبور از مزرعه ای بود.دختری به همراه پدرش در آن مزرعه مشغول کار بودند.پسر با دیدن آن دختر عاشق او می شود وبرای خاستگاری از دختر جلو می رود.

پدر دختر وقتی تقاضای پسر را می شنود کمی فکر می کند ومی گوید:من شرطی دارم.آیا آن را قبول می کنی؟
پسر:هرچه باشد قبول می کنم.
پدر:من سه گاو را یکی یکی رها می کنم.تو باید دم یکی از آنها را بگیری.
پسر که شگفت زده شده بود با خیال  اینکه شرط آسانی است بلافاصله قبول کرد.
گاو اول رها شد،گاوی بزرگ وخشمگین.پسر کمی ترسید وعقب رفت وبا خود فکر کرد هنوز دو گاو دیگر مانده.پس اجازه داد گاو اول برود.
گاو دوم رها شد.این بار هم گاوی خشمگین بود.اما کوچکتر از اولی.پس پسر با خود فکر کرد گاو سوم را حتما می گیرد چون به احتمال زیاد کوچکتر وضعیف تر خواهد بود.
گاو سوم رها شد.گاوی کوچک ولاغر.پسر بسیار خوشحال وشادمانه به طرف گاو رفت تا دمش را بگیرذ.اما گاو دم نداشت!!

آری فرصت های زندگی این چنین می گذرند...

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:46 ] [ Ashkan amiri ]

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

« ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد. »

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.


سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

« شام چی داریم؟ »

جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:

« شام چی داریم؟ »

و همسرش گفت:

« مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ » !!

[ جمعه 13 دی 1392برچسب:داستان های جالب, ] [ 19:28 ] [ Ashkan amiri ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید.امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید.
موضوعات وب
آرشيو مطالب
امکانات وب

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 47
بازدید ماه : 183
بازدید کل : 35591
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 5
تعداد آنلاین : 1


بازی آنلاین




 

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد